header
آمار بازدید
شروع شمارش: 1397-02-24
کل بازدید ها: 149374
بازدید کننده: 133661
بازدید های امروز: 65
بازدید های دیروز: 106
زمان

شنبه 1 اردیبهشت 1403

از درون پنجره های بی زمان
.... با این‌که می‌دانستم آن سال هم مثل سال‌های قبل، یک ضرب قبول می‌شوم، ولی باز ناخواسته، دل‌شوره داشتم. توی راه، تا به دبیرستان برسم و نتیجه‌ام را توی ویترین ببینم، فکر می‌کردم نکند از درس‌هایی که خیلی دوست‌شان نداشتم، مثل انشا، فارسی و دیکته، به اندازه‌ی کافی نمره نیاورده و تجدید شده باشم! به خودم گفتم اگر تجدید شده باشم چه‌طور می‌توانم از خجالت توی چشم‌های بابا نگاه کنم. بابا خیلی به من که پسر ارشدش هستم، دل‌بسته بود. می‌گفت:
- امسال که قبول شدی، فقط یک سال دیگر باید بخوانی تا دیپلمت را بگیری و بروی دانشگاه.
او همیشه حسرت می‌خورد که اگر وضع مالی پدرش رو‌به‌راه بود، می‌رفت دانشگاه و لیسانسش را می‌گرفت تا می‌توانست توی اداره، برای خودش کسی باشد. مدیری. معاون یک قسمتی. تنها آرزوی بابا آن بود که اگر خودش نتوانسته به جایی برسد‌، لااقل من بتوانم و تمام تلاش من هم این بود که بابا را به آرزویش که سال‌ها حسرتش را داشته، برسانم.

انگار من از همه‌ی بچه‌ها دیرتر رسیده بودم. شاید به‌خاطر آن بود که بیش‌تر از همه دلم قرص بود که قبول می‌شوم. خیلی از بچه‌ها را می‌دیدم که تمام آن روزهای انتظار را با نگرانی و دلهره پشت سر گذرانده بودند. ولی من اصلا نگران نبودم. فقط کمی دل‌شوره داشتم که مسلما طبیعی بود. جلوی ویترینی که لیست نتیجه‌ها را تویش نصب کرده بودند، یک عالمه جمعیت بود. بچه‌ها با سر و صدای زیاد از سر و کول هم بالا می‌رفتند تا اسم شان را پیدا کنند و روبه‌روی اسم شان، نتیجه‌شان را ببینند. بعضی از بچه‌ها وقتی از جمعیت جدا می‌شدند، ناراحت و دمغ بودند و زیر لب به زمین و زمان ناسزا می‌گفتند و بعضی آن‌قدر خوش‌حال بودند که با جیغ و فریادهای شادمانه، جست‌‌وخیز می‌کردند تا همه بفهمند آن‌ها قبول شده‌اند. من پشت سر همه ایستاده بودم. عجله‌ی زیادی نداشتم. گذاشتم جلوی ویترین خلوت‌تر شود و بعد بروم و نتیجه‌ام را ببینم و دیدم. مقابل آن نوشته بود:
«‌قبول خرداد»
می‌خواستم مثل بچه‌های دیگری که قبول شده بودند، خوش‌حالی کنم. به هوا بپرم ولی آن هیجان در من نبود، چون مطمئن بودم قبول می‌شوم. فقط به لبخندی اکتفا کردم و راهی خانه شدم‌. می‌دانستم بابا از قبولی من، بیش‌تر از خود من خوش‌حال خواهد شد و من خوش‌حالی بابا را دوست داشتم.

ساختمان خانه‌ی ما دو طبقه بود، نبش دو کوچه و ما در طبقه‌ی دوم زندگی می‌کردیم. خیلی شیک و تمیز نبود؛ ولی بزرگ بود. بابا از وقتی دبیرستانی شدم، یکی از اتاق‌های آپارتمان را که از همه‌ی اتاق ها کوچک‌تر بود، در اختیار من گذاشت و من از آن موقع به‌بعد، به نوعی مستقل شدم و این باعث خوش‌حالی من بود. به خانه که رسیدم، مامان پای تلویزیون نشسته بود و شش دانگ حواسش را داده بود به برنامه. تلویزیون داشت آشپزی پخش می‌کرد. یک هفته نبود که بابا برای مان تلویزیون خریده بود. او قول داده بود وقتی من امتحاناتم را دادم، تلویزیون بخرد و خرید. تلویزیون در خانه‌ی ما یک پدیده‌ی نوظهور بود. بیست‌و‌چهار اینچ بود و مبله، با چهار لنگه در که روی هم جمع می‌شد. سیاه و سفید بود؛ با مارک بلموند. بابا آن را قسطی خریده بود و مجبور بود هر ماه قسطش را بدهد که کمی به او فشار می‌آورد. ولی وجود آن در خانه، هم مامان و هم خواهر و برادر کوچکم را خیلی خوش‌حال کرده بود. من هم گاهی بعضی از برنامه‌هایش را می‌دیدم. بابا هم وقتی از سر کار می‌آمد، بعد از این‌که ناهارش را می‌خورد و چُرتش را می‌زد، بیش‌تر وقتش را پای تلویزیون می‌گذراند. بابا بیش‌تر به برنامه‌های سیاسی، اخبار و فیلم‌های راز‌بقا علاقه داشت. از وقتی تلویزیون به خانه‌ی ما آمد، ساعات ناهار و شام در خانه کمی به هم ریخت و از نظم همیشگی‌اش خارج شد. ولی کسی به مامان گله‌ای نکرد. دو سه بار سلام کردم تا مامان مرا دید و جوابم را داد. به او گفتم:
- قبول شد‌ه‌ام.
و مامان بدون آن‌که چشم از صفحه‌ی تلویزیون بردارد، خیلی خون‌سرد و عادی جواب داد:
- بارک الله...
این را از قبل می‌دانستم که مامان، مثل بابا نبود و برایش چندان اهمیتی نداشت که قبول می‌شوم یا نه. به‌خاطر همین از برخورد سردش ناراحت نشدم و رفتم توی اتاقم و روی صندلی نشستم و مدتی را در سکوت گذراندم و به هیچ چیز فکر نکردم. درست مثل کسی بودم که باید ماموریتی را انجام می‌داد و بعد که انجام می‌داد، گوشه‌ای می‌نشست و بی‌خیال از همه چیز، مثلا سیگاری هم روشن می‌کرد و با لذت به آن پُک می‌زد و دودش را حلقه حلقه می‌کرد و به هوا می‌فرستاد و از کار خودش هم خوشش می‌آمد. ولی من اهل سیگار نبودم که به آن پک بزنم و دودش را حلقه حلقه کنم. خیلی برایم جالب بود. وقتی درس می‌خواندم و امتحاناتم را می‌دادم، خدا خدا می‌کردم که کی این‌ها تمام می‌شود تا بتوانم نفس راحتی بکشم و بعد که تمام شد، خیلی زود دلم برای درس و معلم و امتحان تنگ شد. فکر کردم تابستان را چگونه بگذرانم. درست است که بابا تلویزیون خریده بود تا سرگرم مان کند، ولی من چندان علاقه‌ای به تماشای آن نداشتم. تازه مگر چند ساعت می‌شد همین‌طور پای تلویزیون نشست و چشم دوخت به صفحه‌ی تلویزیون؟ برنامه‌های خوبی هم نداشت. دیگر بچه هم نبودم که پا‌به‌پای کیانوش و گلنوش، بنشینم و کارتون تام و جری تماشا کنم. پس باید کار دیگری پیدا می‌کردم تا با آن، هم وقتم را بگذرانم و هم سرگرمم کند. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که بروم و از پسرعمو فرج که پارسال دیپلم ریاضی‌اش را گرفته بود، کتاب‌های کهنه‌اش را بگیرم و خودم در خانه، آرام آرام روی آن‌ها کار کنم تا سال آینده، سر کلاس، درس‌هایم را بهتر بفهمم و گیج نزنم. این‌طوری نمرات خوبی هم می‌گرفتم و شرکت در کنکور سراسری برایم آسان‌تر می‌شد. به نظرم رسید که فکر خوبی است. ولی بعد به‌خودم گفتم:
- خواندن کتاب‌های سال آینده‌ام در‌نهایت شاید در روز دو سه ساعت از وقتم را پر کند، یعنی بیش‌تر از دو سه ساعت، حوصله‌ی آدم سر‌می‌رفت و خسته می‌شدم. پس بقیه‌ی وقتم را چگونه باید می‌گذراندم‌؟
عقلم به جایی قد نداد‌. فکر کردنِ زیاد خسته‌ام کرده بود. بلند شدم و رفتم توی هال و نشستم پای تلویزیون. اخبار پخش می‌شد. کانال را عوض کردم. توی کانال دوم یک فیلم پخش می‌شد. پیدا بود که آخرهای فیلم است، ولی خیلی زود متوجه موضوع آن شدم. یک شکارچی، در یک دشت بزرگ با تفنگش، پلنگی را زخمی‌کرده بود و داشت به‌دنبالش می‌گشت که آن را پیدا و خلاصش‌کند تا زیاد زجر نکشد. دوربینی شکاری به گردن شکارچی آویزان بود که وقتی آن را روی چشم‌هایش می‌گذاشت، می‌توانست تصاویر دور‌دست را در یک قدمی خودش ببیند و پایان فیلم هم نشان داد که شکارچی با دوربینش پلنگ را پیدا و با شلیک تیری، خلاصش کرد. دیدن آن دوربین شکاری مرا به یاد خاطراتی دور انداخت... به یاد شب تولد ده سالگی‌ام. یادم آمد در آن شب، عمو‌صادق یک چنین دوربینی را برایم هدیه آورد، ولی از نوع پلاستیکی‌اش. من در آن سن و سال از آن دوربین خوشم نیامد و با چندبار نگاه کردن توی آن که همه‌ی چیزها را نزدیک می‌آورد، خیلی زود خسته شدم و آن‌را به کناری انداختم و با اسباب‌بازی‌هایی مثل ماشین و هفت‌تیرم بازی کردم که خیلی بیش‌تر سرگرمم می‌کرد. مامان هم وقتی دید به دوربین علاقه‌ای نشان نمی‌دهم، آن‌را توی جعبه‌اش گذاشت و از جلوی دست و پایم جمع و قایمش کرد. آن روز وقتی فیلم شکارچی را تماشا کردم. فکری به ذهنم رسید که شاید می‌توانست مرا ساعاتی از روز به خود مشغول کند. از مامان سراغ دوربین را گرفتم که گفت اصلا چنین چیزی یادش نمی‌آید. همه جای خانه را گشتم ولی پیدایش نکردم، تا بالاخره مامان به کمکم آمد و گفت که سَری هم به کمد روی پاگرد خرپشته بزنم، شاید آن‌جا باشد. کمدی که مامان گفت، کمدی کهنه و زهوار در‌رفته بود که بابا و مامان هرچیز به‌درد نخوری را توی آن می‌چپاندند. درش را که باز کردم یک عالمه خرت و پرت ریخت بیرون. آشفته‌بازاری بود که نگو!! امیدی به پیدا کردنش نداشتم. آن هم پس از هشت سال. ولی حوصله به خرج دادم و بالاخره پیدایش کردم. خیلی خوش‌حال شدم. هنوز توی جعبه‌اش بود. رفتم به اتاقم، نشستم و در جعبه را باز کردم و دوربین را بیرون آوردم و آن‌را مقابل چشمانم گرفتم و به اطرافم نگاه کردم. دوربین با این‌که پلاستیکی بود و عدسی‌های قوی‌ای نداشت ولی خیلی خوب همه‌چیز را جلو می‌آورد و به من نزدیک می‌کرد. فکر کردم با همین دوربین پلاستیکی هم می‌توانم کاری که تصورش را کرده‌ام، عملی کنم و یک سرگرمی و یا شاید یک کار تحقیقاتی را برای خودم دست و پا کنم و تعطیلات تابستانم را با آن بگذرانم. تصمیمم این بود که ساعاتی از روز و یا شب، با دوربین چشمی‌ام بروم کنار پنجره و به بیرون نگاه کنم و از نزدیک ببینم که همسایه‌ها مان چگونه و چه‌طور روزگار می‌گذرانند. البته اصلا دلم نمی‌خواست کسی تصور کند من می‌خواهم مثل خاله‌زنک‌ها و خاله‌خان‌باجی‌ها، توی زندگی مردم سرک بکشم و فضولی کنم. بلکه من این کار را به‌عنوان یک تجربه‌ی تحقیقاتی فرض کرده بودم و تصمیم داشتم روزی نتیجه‌ی مشاهداتم را بنویسم. شاید این ایده به نظر خیلی‌ها مسخره می‌آمد، ولی برای خودم خیلی جذاب بود. برای اجرای کارم، اول از همه، کشیدن یک کروکی از خانه‌‌ی خودمان و همسایه‌ها مان لازم بود. خوش‌بختانه چون خانه‌ی ما نبش دوتاکوچه قرار داشت، من از طریق دو پنجره‌ی شرقی و جنوبی بر حداقل شش حیاط خانه که در اطراف خانه‌مان بود، تسلط داشتم. کروکی را کشیدم. خانه‌ی ما در وسط، سه حیاط خانه در جنوب و سه حیاط در شرق خانه‌مان. در سمت شرق خانه‌مان و در خانه‌ی اول، یک زن سی‌و‌دو سه ساله به اسم نرگس‌خانم با یک دختر شش ساله به اسم گل‌چهره زندگی می‌کردند. شوهر نرگس خانم که راننده‌ی اتوبوس بود، دو سال پیش در بیابان تصادف کرد و کشته شد. در خانه‌ی دوم، پیرمرد علیلی با زنش گلینار خانم زندگی می‌کرد. گلینار خانم حدود چهل سال داشت که بیست سال از شوهرش جوان‌تر بود و برای درآوردن معاش زندگی، بیرون از خانه کار می‌کرد. و در سومین خانه، زن و شوهر جوانی زندگی می‌کردند که چند ماهی از ازدواجشان می‌گذشت و مامان اسم شان را نمی‌دانست. در سمت جنوب خانه‌مان هم، سه همسایه را می‌توانستم از پنجره‌ی دیگر ببینم. در اولین خانه، خانم و آقای مرتضوی زندگی می‌کردند. هر دو میانسال بودند و خیلی محترم و با‌شخصیت. آن‌ها دو دختر داشتند که هر دو به خانه‌ی بخت رفته بودند و یک پسر هم به اسم مجید داشتند که جوانی بود با حدود بیست‌و‌یکی دو سال سن که سخت معتاد بود. در دومین خانه، جوان مجردی زندگی می‌کرد به اسم احسان که دانش‌جو بود. او پسر حاج شعبان بود که در بازار، حجره‌ی پارچه‌فروشی داشت و مامان می‌گفت خیلی پول‌دار است و در سومین خانه، دختری با مادرش زندگی می‌کرد. اسم دختر حبیبه خانم بود که چهل‌و‌یکی دو سال سن داشت و مادرش مرضیه خانم که بیمار بود. بیماریش را نمی‌دانستم ولی او همیشه در اتاقش بستری بود و نمی‌توانست از جایش تکان بخورد و حبیبه خانم، هم پرستاریش را می‌کرد، هم به کارهای خانه می‌رسید. کار کروکی همسایه‌ها که تمام شد، آن را به دیوار اتاقم نصب کردم. با این کار و از روی آن کروکی می‌توانستم در هر ساعتی از روز و یا شب، به ترتیب، به سراغشان بروم. و این کار را هم کردم. البته گاهی هم پیش می‌آمد که بنا به دلایلی، بدون ترتیب، خانه‌هایشان را زیر‌نظر می‌گرفتم. برنامه‌ی کاری‌ام را هم نوشتم. وقت‌هایی که حوصله داشتم، کتاب‌های درسی سال آینده‌ام را مرور می‌کردم. وقت‌هایی که تلویزیون برنامه‌ی خوبی داشت، تلویزیون تماشا می‌کردم و وقت‌هایی هم که لازم می‌دیدم، روی پروژه‌ی تحقیقاتی‌ام کار می‌کردم؛ یعنی دید زدن کارها و رفتارهای همسایه‌ها. البته به خودم قول دادم به هیچ‌وجه صحنه‌های خصوصی و آن‌چنانی آن‌ها را نگاه نکنم و در آن لحظاتِ به‌خصوص چشمانم را ببندم. اسم پروژه‌ام را هم گذاشتم:
  • قیمت (تومان):30,000
  • قیمت خرید نقدی (تومان): 30,000
  • خرید پستی خرید نقدی
سبد خرید
جستجو
پشتیبانی از طریق مسنجر
طراحی سایت : واحد فنی ایران مارکت سنتر (شرکت نگین ابتکار توس)
به ncactus.ir امتیاز دهید :
با تشکر از حمایت شما