شروع شمارش: |
1397-02-24 |
کل بازدید ها: |
181309 |
بازدید کننده: |
162601 |
بازدید های امروز: |
169 |
بازدید های دیروز: |
142 |
|
|
لیاقت عشق |
|
|
ابرهای سیاه و کبود آسمان را کاملا پوشانده و هوای عصر را به اندازه شب تاریک کرده بودند. در یک لحظه آسمان با یک رعد و برق خیلی شدید شروع به باریدن کرد. طلوع سریع چترش را باز کرد و یک قدم به سمت من آمد. نگاه لبریز از عشقش را با تبسم گرمش رو به من گرفت و با صدایی مملو از مهر گفت:
- بیا زیرچتر... خیس شدی.
ترجیح میدادم زیر باران خیس شوم ولی با او زیر یک چتر نباشم. وقتی حرکت مرا خلاف سمت خودش دید او خودش دوید و به پیش من آمد. نصف بیشتر چتر را روی سر من گرفت و با یک لبخند چسبید به من و لب گشود:
- آریا... وایسا... باور کن توهم با من خوشبخت میشی.
قدم هایم را کمی تند برداشتم و از زیر چتر که بیرون آمدم، ایستادم و رو به او برگشتم. در صدایم حسرت موج میزد:
- هیچ کس با کسی که دوستش نداره خوشبخت نمیشه.
دوید و باز به من رسید، چتر را دوباره بالای سرم گرفت:
- عاشقم میشی آریا... بهت قول میدم.
جوابی ندادم؛ حوصله دعوا و بحث نداشتم. خشک و اخم آلود قدم برداشتم و او هم با من هم گام شد. به ماشین رسیدم، درش را باز کردم و سوار شدم، او هم چترش را بست و سوار شد و تا به دم در منزلشان برسیم فقط سکوت لبانمان باهم حرف زدند و نگاههای شیفته او به من با نگاه خونسرد و بی روحم به خیابان هم کلام شدند. در جلو درشان هم فاصله زیادِ بین صدای ترمزم با صدای باز شدن درِ ماشین خیلی کلافهام کرد و فاصله طولانی بین باز شدن درِ ماشین با پیاده شدن او،کلافه ترم، چنان که به حرفم آورد:
- چرا لفتش میدی؟ یعنی پیاده شدن این قدر سخته؟
- بی نگاه بدرقت آره...
رو به جلو گرفتم:
- بازم توقع بی معنی.. مگه قرار نبود...
- قرار بود فقط برام کادو نگیری، یه نگاه ساده یا حتی با خشم که هزینهای نمیبره.
صورتم را رو به او بردم ولی نگاهم را نه:
- مگه وقتی گفتم دیگه از من انتظار کادو گرفتن نداشته باشی به خاطر هزینش بود... من نمیتونم... قرار هم شد که اینو بفهمی...
قیافهاش با حرفم طوری شد که اتنظار میرفت حرف که بزند صدایش تند باشد اما آرام گفت:
- دریغ نگاه بی رحمیه آریا... تو مگه ازم متنفری؟
نگاه به چهرهاش گرفتم. خواستم لب باز کنم که با صدای باز شدن در منزلشان کمی مکث کردم. مادرش که در جلو در ظاهر شد حرفم را خوردم و گفتم:
- مادرت دم در ایستاده... بهتره بری دیگه.
با حرفم رنگش پرید و لکنت گرفت:
- راس... راست... میگی؟
به زور یک تبسم الکی به لبانش چسباند. صاف ایستاد و در را بست و رو به مادرش گرفت:
- سلام مامان.
- سلام عزیزم... چرا تعارفش نمیکنی بیاد تو.
- آخه میخواد بره.
در این لحظه سر به پایین آورد و از شیشه ماشین مضطرب نگاهم کرد و و ملتمس گفت:
- خواهش میکنم پیاده شو سلام کن... با یه لبخند... خواهش میکنم.
سری چرخاندم و پیاده شدم. لبخندم خیلی کمرنگ بود:
- سلام مادر جون.
- سلام پسرم... بیایید تو دیگه چرا دم در، بقیه حرفاتونم بیایید تو خونه بزنید.
- نه دیگه ممنون... حرفی نداشتیم، داشتیم خداحافظی میکردیم.
- پس سلام به خانواده برسون.
- بزرگیتونو میرسونم.
و سوار شدم و خواستم پا روی پدال گاز بگذارم که دوباره در ماشین را باز کرد و سر به داخل آورد.
- ممنون... خداحافظ.
با سر جوابش را دادم و گفت:
- با سرنه... با زبون بگو خداحافظ بعد برو.
- خداحافظ... حالا ولمون میکنی.
- بازم ممنون.
این را گفت و سر از ماشین بیرون کشید و در را بست. بوقی زدم و سریع حرکت کردم و دو سه ساعت بعد، زمانی که حال و هوای اندوه بارم کمی در وجودم کمرنگ شد به منزل رفتم. از داخل حیاط مادر را که پشت پنجره ایستاده بود دیدم. به بالکن که رسیدم در را باز کرد و پا به بالکن گذاشت. متعجب گفتم:
- سلام، چرا پشت پنجره ایستاده بودید؟
- منتظرت بودم.
- برای چی؟
- دیر کردی، نگران شدم.
- مگه بچهام؟
- گفتم شاید بچگی کنی.
- با طلوع بودم... مگه نمیدونستید؟
- همه این وقت رو؟
نگرانیاش را فقط این حرفم کم میکرد:
- خب آره.
- چه عجب!!
خودم را به کوچه علی چپ زدم تا نداند حرفم به خاطر نگرانیاش بود:
- عجب داره مگه؟
- خب..آره...تو کی این همه وقت با طلوع بودی..همیشه دیدارتون بیشتر از دو ساعت نبود.
- خب حالا بیشتر بوده ایرادی داره؟
- گفتم حتما باز دعوا کردید و زدی به کوه و بیابون!!
- دعوا؟؟
- حق بده آریا...همیشه این طور بوده..
دست به شانهاش انداختم و به داخل بردمش و برای اینکه جلو بحثی که از طلوع بود را بگیرم گفتم:
- حالا اینارو ول کنین... شام چی داریم؟
- قیمت (تومان):500,000
- قیمت خرید نقدی (تومان):
500,000
-
|
|
|
|
|
|
|