header
آمار بازدید
شروع شمارش: 1397-02-24
کل بازدید ها: 149296
بازدید کننده: 133596
بازدید های امروز: 93
بازدید های دیروز: 102
زمان

جمعه 31 فروردین 1403

لیاقت عشق
ابرهای سیاه و کبود آسمان را کاملا پوشانده و هوای عصر را به اندازه شب تاریک کرده بودند. در یک لحظه آسمان با یک رعد و برق خیلی شدید شروع به باریدن کرد. طلوع سریع چترش را باز کرد و یک قدم به سمت من آمد. نگاه لبریز از عشقش را با تبسم گرمش رو به من گرفت و با صدایی مملو از مهر گفت:
- بیا زیرچتر... خیس شدی.
ترجیح می‎دادم زیر باران خیس شوم ولی با او زیر یک چتر نباشم. وقتی حرکت مرا خلاف سمت خودش دید او خودش دوید و به پیش من آمد. نصف بیشتر چتر را روی سر من گرفت و با یک لبخند چسبید به من و لب گشود:
- آریا... وایسا... باور کن توهم با من خوشبخت می‎شی.
قدم هایم را کمی تند برداشتم و از زیر چتر که بیرون آمدم، ایستادم و رو به او برگشتم. در صدایم حسرت موج می‎زد:
- هیچ کس با کسی که دوستش نداره خوشبخت نمی‎شه.
دوید و باز به من رسید، چتر را دوباره بالای سرم گرفت:
- عاشقم می‎شی آریا... بهت قول می‎دم.
جوابی ندادم؛ حوصله دعوا و بحث نداشتم. خشک و اخم آلود قدم برداشتم و او هم با من هم گام شد. به ماشین رسیدم، درش را باز کردم و سوار شدم، او هم چترش را بست و سوار شد و تا به دم در منزلشان برسیم فقط سکوت لبانمان باهم حرف زدند و نگاه‎های شیفته او به من با نگاه خونسرد و بی روحم به خیابان هم کلام شدند. در جلو درشان هم فاصله زیادِ بین صدای ترمزم با صدای باز شدن درِ ماشین خیلی کلافه‎ام کرد و فاصله طولانی بین باز شدن درِ ماشین با پیاده شدن او،کلافه ترم، چنان که به حرفم آورد:
- چرا لفتش می‎دی؟ یعنی پیاده شدن این قدر سخته؟
- بی نگاه بدرقت آره...
رو به جلو گرفتم:
- بازم توقع بی معنی.. مگه قرار نبود...
- قرار بود فقط برام کادو نگیری، یه نگاه ساده یا حتی با خشم که هزینه‎ای نمی‎بره.
صورتم را رو به او بردم ولی نگاهم را نه:
- مگه وقتی گفتم دیگه از من انتظار کادو گرفتن نداشته باشی به خاطر هزینش بود... من نمی‎تونم... قرار هم شد که اینو بفهمی...
قیافه‎اش با حرفم طوری شد که اتنظار می‎رفت حرف که بزند صدایش تند باشد اما آرام گفت:
- دریغ نگاه بی رحمیه آریا... تو مگه ازم متنفری؟
نگاه به چهره‎اش گرفتم. خواستم لب باز کنم که با صدای باز شدن در منزلشان کمی مکث کردم. مادرش که در جلو در ظاهر شد حرفم را خوردم و گفتم:
- مادرت دم در ایستاده... بهتره بری دیگه.
با حرفم رنگش پرید و لکنت گرفت:
- راس... راست... می‎گی؟
به زور یک تبسم الکی به لبانش چسباند. صاف ایستاد و در را بست و رو به مادرش گرفت:
- سلام مامان.
- سلام عزیزم... چرا تعارفش نمی‎کنی بیاد تو.
- آخه می‎خواد بره.
در این لحظه سر به پایین آورد و از شیشه ماشین مضطرب نگاهم کرد و و ملتمس گفت:
- خواهش می‎کنم پیاده شو سلام کن... با یه لبخند... خواهش می‎کنم.
سری چرخاندم و پیاده شدم. لبخندم خیلی کمرنگ بود:
- سلام مادر جون.
- سلام پسرم... بیایید تو دیگه چرا دم در، بقیه حرفاتونم بیایید تو خونه بزنید.
- نه دیگه ممنون... حرفی نداشتیم، داشتیم خداحافظی می‎کردیم.
- پس سلام به خانواده برسون.
- بزرگیتونو می‎رسونم.
و سوار شدم و خواستم پا روی پدال گاز بگذارم که دوباره در ماشین را باز کرد و سر به داخل آورد.
- ممنون... خداحافظ.
با سر جوابش را دادم و گفت:
- با سرنه... با زبون بگو خداحافظ بعد برو.
- خداحافظ... حالا ولمون می‎کنی.
- بازم ممنون.
این را گفت و سر از ماشین بیرون کشید و در را بست. بوقی زدم و سریع حرکت کردم و دو سه ساعت بعد، زمانی که حال و هوای اندوه بارم کمی در وجودم کمرنگ شد به منزل رفتم. از داخل حیاط مادر را که پشت پنجره ایستاده بود دیدم. به بالکن که رسیدم در را باز کرد و پا به بالکن گذاشت. متعجب گفتم:
- سلام، چرا پشت پنجره ایستاده بودید؟
- منتظرت بودم.
- برای چی؟
- دیر کردی، نگران شدم.
- مگه بچه‎ام؟
- گفتم شاید بچگی کنی.
- با طلوع بودم... مگه نمی‎دونستید؟
- همه این وقت رو؟
نگرانی‎اش را فقط این حرفم کم می‎کرد:
- خب آره.
- چه عجب!!
خودم را به کوچه علی چپ زدم تا نداند حرفم به خاطر نگرانی‎اش بود:
- عجب داره مگه؟
- خب..آره...تو کی این همه وقت با طلوع بودی..همیشه دیدارتون بیشتر از دو ساعت نبود.
- خب حالا بیشتر بوده ایرادی داره؟
- گفتم حتما باز دعوا کردید و زدی به کوه و بیابون!!
- دعوا؟؟
- حق بده آریا...همیشه این طور بوده..
دست به شانه‎اش انداختم و به داخل بردمش و برای اینکه جلو بحثی که از طلوع بود را بگیرم گفتم:
- حالا اینارو ول کنین... شام چی داریم؟
  • قیمت (تومان):500,000
  • قیمت خرید نقدی (تومان): 500,000
  • خرید نقدی
سبد خرید
جستجو
پشتیبانی از طریق مسنجر
طراحی سایت : واحد فنی ایران مارکت سنتر (شرکت نگین ابتکار توس)
به ncactus.ir امتیاز دهید :
با تشکر از حمایت شما