header
آمار بازدید
شروع شمارش: 1397-02-24
کل بازدید ها: 147553
بازدید کننده: 131977
بازدید های امروز: 21
بازدید های دیروز: 101
زمان

جمعه 10 فروردین 1403

تن شکسته
همیشه فکر میکردم، من یک زن قدرتمند میشم که میتونه تصمیمای مهمی توی زندگیش بگیره. فکر میکردم زندگی اونقدر راحته که من در برابرش کم نمیارم. حتی همیشه به خودم می گفتم که من عاشق هیچ مردی نمیشم. عشق و علاقه فقط تو قصه هاست. اون هم از نوع عشق در یک نگاه! از فکر کردن به اینکه یه روزی عاشق بشم خندم میگرفت و میگفتم مگه میشه؟ ولی اینا همش فکر و خیال یه دختر نوجون بود که نمیدونست، زندگی اونقدرام که فکرشو میکنی راحت نیست. اصلاً نمیدونی چه سرنوشتی در انتظارته. هر چقدر هم که سعی کنی قوی باشی بازم یه جاهایی تصمیمای اشتباه میگیری. فقط تجربه میکنی و میگی دفعه دیگه این اشتباهو نمیکنم.
روبروم نشسته و میگه به آهنگ گوش بده. میدونم که خیلی دوسش داری. اینو گفت و رفت. همش تکرار میشد:
ای در این حادثه ها نام تو آرامش من
ای حواست به منو حال دل سرکش من
ای خیال خوش لبخند تو امنیت من
ای تو همسایه و هم گریه و هم صحبت من
دلتنگ توام که به داد دلم برسی
تا عشق تو را نفسی ندهم به کسی
دلتنگ توام دلتنگ توام
من گمشده ام تو مرا به خودم برسان
تا با نفست بتپد دل تنگ جهان
ای نبض زمان، ای قلب جهان
نمی تونستم هیچ حرکتی کنم. به ناچار کل روز به اون آهنگ گوش دادم. هر سه چهار ساعت یکبار بهم سر میزد و به زور بهم آب و غذا میداد و دوباره تنهام میذاشت و می رفت. حالا من، توی این اتاق، خیره به عکس های روی دیوار، تنها نشستم و به گذشته نگاه میکنم. گذشته ای که منو به اینجا کشوند.
.....

روزی که به اون خونه نقل مکان کردیم با اینکه هنوز پاییز بود، برف می بارید. دونه های برف روی وسایلی که توی حیاط گذاشته بودیم داشت جا خوش می کرد. قسمت هایی از کف حیاط در اثر بارش برف اون روزها، یخ زده بود و آدم لیز می خورد. من کلی کیف میکردم و از این لیز خوردنا به وجد میومدم. با داداشم خیلی از وسایلو به کمک همین لیز خوردنا از دم در حیاط تا دم پله ها هل میدادیم و فکر میکردیم سرعت کارمون بیشتر میشه. ولی مامانم همش تذکر میداد که وسایل خراب میشن، اینقدر روی زمین نکشین ولی گوش ما بدهکار نبود و لذت لیز خوردنو با غرولند مادرم از دست نمیدادیم. پدر و مادرم مشغول رفت و آمد بودن و وسایلو جا به جا می کردن. از صبح زود مشغول شده بودیم.


اولین صبح با صدای سرفه مادرم از خواب بیدار شدم. مادرم داشت آشپزخونه رو ضدعفونی می کرد. خیلی عجله داشت و دوست داشت همه چیز، سریع مرتب بشه. از بی نظمی بدش می اومد. پدر خونه نبود و مادر از من خواست که واسه صبحانه برم و خرید کنم. سریع بلند شدم دست و صورتمو شستم. آماده شدم و کیفمو برداشتم رفتم بیرون. توی حیاط برف زیادی نشسته بود. معلوم بود شب تا صبح برف باریده. همه جا یک دست سفید شده بود. وای که چه حس خوبی بهم دست داد. سفیدی و بوی برفی که روی زمین نشسته بود، بهم آرامش عجیبی داد. از پله ها به آرومی پایین رفتم و پامو جای پای پدرم که ردش روی برفا مونده بود گذاشتم و خودمو به در حیاط رسوندم. درو باز کردم وارد کوچه شدم. تا سرکوچه رو به آرومی و با نفس های عمیق طی کردم. نفس عمیق می کشیدم و هوای ریه هامو بیرون می دادم. از بخاری که از دهانم خارج می شد، میشد فهمید که هوا خیلی سرده. به خاطر تغییری که در محل زندگیمون ایجاد شده بود سرشار از شور و هیجان بودم. به سرکوچه که رسیدم، از خانمی که به آرومی راه می رفت و مواظب بود که لیز نخوره، آدرس بقالی و نونوایی سنگکی رو پرسیدم. چون مادرم نون سنگک خاشخاشی خیلی دوست داره. رفتم از بقالی شیر تازه و پنیر خریدم. از نونوایی هم دو تا نون سنگک خاشخاشی گرفتم و به سرعت به طرف خونه حرکت کردم. چون میدونستم اگه دیر برسم مادرم بیشتر کارا رو خودش تنهایی میخواد انجام بده.
وقتی رسیدم در خونه، تازه یادم افتاد که کلید ندارم و چون دستام پر بود اولش زنگ خونه رو به سختی فشار دادم ولی اصلاً مشخص بود که خرابه و کار نمیکنه، بنابراین با پاهام سه بار محکم به در لگد زدم. نوید با سرو صدا اومد توی حیاط و میگفت:
- اومدم بابا چه خبره درو شکستی.
درو باز کرد دید منم و نون تازه دستمه گفت:
- آخ جون نون داغ.
خریدارو از دستم گرفت و بدو بدو رفت به سمت خونه. قبل از اینکه وارد حیاط بشم چشمم به پسر قد بلند چهارشونه ای افتاد. با صورت گندمگون و ابروهای کشیده و یک اخم شیرین که روی پیشونیش بود که بیشتر جذابش کرده بود. از خونه همسایه بغلی بیرون اومد. بعداً فهمیدم پسر آقای محتشمی، افشین بود. چون خونشون چسبیده به خونه ما بود، بیشتر جلب توجه کرد و وقتی از نزدیک من خواست رد بشه سلام کرد. نمیدونم چرا وقتی بهم سلام کرد دلم هری ریخت. صداش طنین خاصی داشت. صدای جذاب مردانه ای که به نظر خودم تا اون روز صدای به این جذابی نشنیده بودم. مثل اینکه یکی روی سرم آب یخ ریخته بود. دست و پامو گم کرده بودم. اولین بار بود همچین حسی داشتم. قلبم تند تند میزد. خودمو به سختی جمع و جور کردم و جواب دادم سلام.
لحظه ای ایستاد و گفت:
- شما همسایه تازه وارد هستین؟
- بله
- خوش اومدین.
- ممنون.
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه خداحافظی کرد و رفت. از پشت سر نگاش کردم چقدر به نظرم جنتلمن اومد. تا وقتی به سر خیابون برسه و از دید من پنهان بشه نگاش کردم. تا چند لحظه همونجا بدون حرکت مونده بودم. حس عجیبی بهم دست داده بود. ضربان قلبم قصد آروم شدن نداشت. به خودم گفتم چت شده؟ مگه کیو دیدی اینطور بهم ریختی؟ تا اون روز هیچ مردی تمرکزمو بهم نریخته بود. هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی به خاطر یه مرد دلم به لرزه دربیاد.
  • قیمت (تومان):60,000
  • قیمت خرید نقدی (تومان): 60,000
  • خرید پستی خرید نقدی
سبد خرید
جستجو
پشتیبانی از طریق مسنجر
طراحی سایت : واحد فنی ایران مارکت سنتر (شرکت نگین ابتکار توس)
به ncactus.ir امتیاز دهید :
با تشکر از حمایت شما