header
آمار بازدید
شروع شمارش: 1397-02-24
کل بازدید ها: 149963
بازدید کننده: 134215
بازدید های امروز: 241
بازدید های دیروز: 46
زمان

پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403

هیس بی صدا اشک بریز
می‎خواهم بدانی هرگاه از پنجره اتاقم به باغ، به شکوفه، به عظمت باران می‎نگرم عجیب دلتنگت می‎شوم.
صراحی کلماتم از تو لبریز می‎شود و بر فرصت خیس کاغذ جاری می‎گردد. هر شامگاه با تصویر تو سر بربالین می‎گذارم و همراه با سپیده و سپیدار، با تصویر تو برمی‎خیزم.
برای تجربه‎های زیبای تو زمان کوتاه بود. برای لبخندت، رقصیدنت، عاشق شدنت. برخیز سر از بالش خاک بردار. حال بهاران به شکوفه نشسته‎ام، پاییز عاشق شده‎ام، تب عشق تابستانی رستخیز قلبم شده و لباس زمستانی بر تنم پوشانده دستانت را به من بده بیا عروس شادمانی‎ها شویم. با من برقص، بخند و دیگر نگاهت را از من نگیر.
داستان پیش رو تصاویری است از زندگی واقعی دو خواهر که سرنوشت، فرصت تجربه‎های زیبا را از آنها می‎گیرد و زندگی چهره‎ای نازیبا از خود برایشان ترسیم می‎کند.
باید با داستان‎های زندگی دیگران همسفرشان بود، در غم‎ها و شادی‎ها، شکست‎ها و پیروزی‎ها، شاید از ناخوشایندها دورمان کند.
دکتر طاهره جعفری
به نام تنهاترین تنهایان خدا
«نمی¬دانم از کجای این داستان شروع کنم که در آخر اشکم را درنیاورد. از کجای زندگی¬ام بگویم که حالم را بد نکند؟ من مدیر خوبی برای زندگی¬ام نبودم و سزاوار مرگم. اما کسی هست که بداند مرگ چیست؟ من بارها مردم با نداشته¬هایی که همیشه کسی بود تا آن را به سرم بکوبد، با حساب دو دو تا کردن و سیر کردن شکمم. زندگی اصلا زیبا نیست، برای من زیبا نیست چون مجبورم خودم را پشت خنده¬های دردناک پنهان کنم و به خود احسنت بفرستم که چطور از چرخه زشت طبیعت جان سالم به در بر¬ده¬ام.
زندگی¬ام خلاصه می¬شد به اتاق نموری که موریانه¬ها موکتش را جویده بودند. بیچاره¬ها باید می¬دانستن در این خانه نان خشک هم حکم کباب سلطانی را دارد. الآن که خودکارم را حرکت می¬دهم فقط جسمم در حال نوشتن است و روحم مرا به اعماق زندگی‎ام پرتاب کرده؛ به همان چاهی که هیچوقت نتوانستم از آن بیرون بیایم. گوشه¬ی اتاقمان کز کرده¬ام و به صدای بازی دخترهای همسایه گوش می¬دهم. صورتم از گریه¬های بی¬وقفه و سیل اشک¬های خشک شده حالت چسبندگی پیدا کرده.
چقدر دلم برای مادرم تنگ شده وقتی که خودم را درآغوشش می¬انداختم و نوازشم می¬کرد. چیزی از او به خاطر ندارم تنها نفس¬های آخرش و آن لبخند سرد خداحافظی. بعد از مرگ پدر روح او هم مرد، تنها به خاطر من و خواهرم زندگی می¬کرد...زندگی ما مانند پنبه¬ای که به سیخ داغ چسبیده باشد دود شد و به هوا رفت و در آخر بوی سوخته¬اش همه را آزرد. کسی ما را نجات نداد تنها شرایط را برای غرق شدن بیشتر ما مساعد ساخت. هیچوقت گریه¬های مادر را فراموش نمی¬کنم از پدر می¬نالید که چند سالی بود ما را ترک کرده و حالا جسدش را در یکی از خرابه¬ها پیدا کرده بودند، من از پدر تنها ترس را به خاطر دارم، ترس از کتک زدن مادر و فروختنمان. خوب به خاطر دارم که حتی پولی نداشتیم تا او را دفن کنیم و برایش مراسم ختم بگیریم. هنوز صدای خان¬عمویم در گوشم زنگ می¬زند که به مادر گفت: «ما برای جسد معتاد خرج نمی¬کنیم بهتره ی روی خوش به یکی از مردهای محل نشون بدی و در عوض خرج ختم رو درمیاری اون هم ی مراسم شاهانه». مادرم بی¬صدا در خودش شکست. از مادرم هم تنها گریه¬های شبانه و لباس کهنه را به خاطر دارم. چند ماهی بعد از مرگ پدر، مادرهم در بستر بیماری افتاد، توان این را نداشتیم که برایش دکتر بگیریم و او به بهبود خود به خودی امیدوار بود. به قدری ضعیف و نحیف شده بود که سوز سرد خانه می¬توانست او را از جا بلند کند و به قبرستان ببرد، همین طور هم شد. مادر نیز مُرد وهمان کورسوی امیدی که در قلبمان روشن بود هم خاموش شد...
  • قیمت (تومان):25,000
  • قیمت خرید نقدی (تومان): 0
  • خرید پستی خرید نقدی
سبد خرید
جستجو
پشتیبانی از طریق مسنجر
طراحی سایت : واحد فنی ایران مارکت سنتر (شرکت نگین ابتکار توس)
به ncactus.ir امتیاز دهید :
با تشکر از حمایت شما